داستان عاشقانه واقعی پریسا و فرزان






















Blog | Profile | Archive | Email | Design by | Name Of Posts


رمـــــــــانــــخــــانـــه

Bedonesharh

تا چند وقت حتی نمی دونستم فرزان چند سالشه از روی صداش حدس می زدم خیلی زیاد داشته باشه27 یا 28 سالشه( همیشه خیلی راحت سن دوستای مو از صداشون تشخیص می دادم) ، به غیر از دوستی ساده به چیز دیگه ای فکر نمی کردم سن برام ارزش نداشت و ازش نخواسته بودم برام عکس بفرسته .یک روز کاملاتصادفی ازش پرسیدم چند سالشه گفت متولد 1346هست یعنی 19 سال از من بزرگتر اصلا باورم نمی شد ، گفتم اصلا بهش نمی خوره ، گفت برات فرقی می کنه من چند سالمه منم حقیقتا برام فرقی نمی کرد که دوستم چند سالشه ، گفتم اصلا
روز ها گذشتن من بیشتر با فرزان آشنا می شدم کلاسامو دودر می کردم تا برم کافی نت با فرزان حرف بزنم ولی بازم فقط با هم دوست بودیم من تو این چند وقت دوستی داشتم به اسمه حسین یک سال از من بزرگتر بود تو دانشگاه با هم آشنا شدیم حتی وقتی من نیمه متمرکز قبول شدم و دانشگام تغییر کرد هنوز با هم بودیم بعضی وقتها همدیگرو می دیدیم و تلفنی با هم در تماس بودیم . (رابطه من و حسین فقط دوستی ساده بود هر دومون همین و می خواستیم) از فرزان برای حسین همیشه حرف می زدم حسین می گفت من نمی دونم یک مرد 40 ساله چه حرفی داره که با تو بزنه(البته اون وقت فرزان 37 سالش بود) حرفی که بعدها مادرم بهم می گفت
از تابستون به بعد ارتباطمو با حسین کم کردم بهتر بگم به صفر رسوندم هر روز تابستونو با فرزان می گذروندم از صبح تا ساعت 2،3 بعد ظهر با هم حرف می زدیم کشش خاصی نسبت بهش احساس می کردم .اوایل شهریور تلفن خط اینترنت خونمون قطع شد برای همین کمتر می تونستم on بشم تماسامون محدود شده بود به تلفن هایی که فرزان می زد و mail هایی که برای هم می زدیم هر روز بیشتر متوجه می شدم که فرزانو دوست دارم ، همین وقتا بود که مادر فرزان آمدن ایران فرزان گفت پریسا یک امانتی داری برو ازشون بگیر ، منتظر بودم که مادر فرزان بهم زنگ بزنه برم ازشون بگیرم ، رفتم امانتی فرزانو گرفتم بعدا فهمیدم فرزان از من پیش مامانش حرف زده و مامانش خواسته منو ببینه منم از همه جا بی خبر ، خیلی از مادرش خوشم امده بود ، دیگه نه مادر فرزان زنگ زد نه من بهشون فقط یک بار زنگ زدم ازشون بابت پذیرایی تشکر کردم و التماس دعا داشتم ازشون( می خواستن برن مکه) روزی آرش برادر کوچیکم گفت پریسا خبر داری فرزان داره ازدواج میکنه مامانش امده ایران براش دختر پسندیده فرزانم okگفته حرفی نداره وای اگه بدونید چی بهم گذشت گریه امانمو بریده بود روز بعدش فرزان بهم گفت پریسا دوست دارم ، گفتم منم، گفت از کجا بدونم دوسم داری گفتم فقط اینو بدون که وقتی آرش گفت می خوای ازدواج کنی تمام دنیام رو سرم خراب شد ، دیدم زد زیر خنده گفت آرش نگفت با کی اگر نه من می گفتم با پریسا جونم وای اگه بدونید چقد خوشحال بودم ولی تازه سختیهام شروع شد
برای هم mail می زدیم من همه mailهایی که فرزان می زد و خودم می زدم save می کردم تو کامپیوتر با همه عکس های فرزان براش یک fileساخته بودم که hideشون کرده بودم ، روزی نبود که فرزان نگه پریسا کی به مامانت اینا می گی منم امروز فردا می کردم اصلا نمی دونستم چه جوری باید مطرحش کنم( مشکلی که باز دچارش شدم) دیگه دانشگاه ها هم شروع شده بود و من تدریس هنر مدرسه مادرمو هم به عهده گرفته بودم. تماس هامون کم و کمتر شده بود ولی با این حال همدیگرو عاشقانه دوست داشتیم از هر فرصتی استفاده می کردیم که کنار هم باشیم ...یک روز یادم رفت show بهhide تبدیل کنم بقیه شو بفهمید امدم خونه دیدم درmy recent document همه یmail هامو خونده شده فهمیدم بله خواهر بزرگترم باز کار خودشو کرده شکی نداشتم که مادرم هم متوجه شده یک روز صبح مامانم از مدرسه بهم زنگ زد گفت پریسا کلید جا گذاشتم داری میری دانشگاه یه سرم بیا مدرسه ،هیچی تا رفتم تو دفتر مامانم ، گفت پریسا بشین باهات حرف دارم شصتم خبر داد ، مامانم آخر حرفش بهم گفت نه می خوام خودت با فرزان رابطه داشته باشی نه آرش امدم خونه به فرزان همه چیزو تعریف کردم دنیامون خراب شد بهش گفتم خداحافظ فرزان جونم ( فکر کنید چقدر بچه بودم که با یک تشر مامانم کم اوردم) از اون روز فرزان تو pagam شروع کرد نوشتن باید بگم این روزا مصادف بود با شبهای قدر و تولدم بگذریم از اینکه چی نوشتو چی به من می گذشت مامانم برای اینکه من دیگه خونه تنها نمونم روزهایی که کلاس نداشتم می رفتم مدرسش که مثلا کمک دست دفتر دارش باشم ، همه جا حسش می کردم با هر حرکت یا حرفی یاد فرزان می افتادم بغض می کردم هفته نگذشته بود براش میل زدمو گفتن هر چی می خواد بگن من بدون تو نمی تونم رابطه مون از سر گرفتیم مادرم چند باری باز بو برد من رو حرفمو عهدم با فرزان موندم این آخراش مامانم نه از موضع قدرت بلکه با خواهش ازم می خواست به این رابطه خاتمه بدم نمی دونم ولی در بر خورد به این قضیه می گفتم مامان دوسش دارمو...یک بار مامانم گفت اگه فرزان دوستت داره بذار زنگ بزنه خونه و با ما حرف بزنه کلی خوشحال شدم ولی فکر نمی کردم مادرم چنین کاری بکنه. به فرزان گفتم و فرزان می گفت پریسا درسته من ایران زندگی نمی کنم ولی فرهنگ ما این اجازه رو به من نمی ده پسر خودش زنگ بزنه . به اسرارهای من فرزان قبول کرد ولی می گفت کاره درستی نیست. فرزان زنگ زد خونه مادرم هر چی خواست به فرزان گفت بعدشم گفت دختر من جای دختر نداشته تو می تونه باشه... از مادرم کلی ناامید شدم اصلا فکر نمی کردم کسی که به قول خودش تحصیل کردست اینطوری بر خورد کنه (دلیله دیگه که همیشه می گفت فرزان مناسب تو نیست این بود که فرزان دیپلم داره من دارم کارشناسی می گیرم . فرزان فوق العاده باهوشه به 4 زبان کاملا تسلط داره و جالبیش اینجاست که دوست داره من فوقمم بگیرم میگه باعث افتخار منه .ولی مادرم میگه مردا نمی تونن ببینن زنشون از نظر تحصیلی ازشون بالاتره و... ) در صورتی که تحصیلات نه شخصیت میاره نه فرهنگ
یک بار مادرم عکس فرزانو دید و شروع کردیم درباره فرزان حرف زدن یک دفعه دیدم نفس مادرم بند اومد قلبش گرفت به سختی نفس می کشید کدوم دختری هست که مادرشو تو این حال ببینه ولی مثل سنگ بر خورد کنه مادرمو بغل کرمو گفتم غلط بکنم با فرزان دیگه حرفی بزنم.(بعدا که فهمیدم مادرم داشته ماجرای فرزان و برای پدرم مطرح می کرده .کاش مادرم عکسهای فرزانو ندیده بود ) ، زنگ نزدم به فرزان تا حتی صداشو بشنوم که باز برگردم چند روز گذشت فرزان زنگ زد با کلی شکایت که دختر نمی گی نگرانت می شم نه خبری نه تلفنی چی شده ؟همه رو تعریف کردم ،نمی دونم تو صدای فرزان چه چیزی هست که وقتی می شنوم تمام وجودم آرامش پیدا می کننه یه حس خاصی دارم که وقتی فقط با فرزانم بهم دست می ده یه حس غریب که تا حالا برام نا شناخته بوده .موندم سره دو راهی ارتباطم با فرزان شروع کردم تا حالا هم مادرم فکر می کنه دیگه با فرزان رابطه ندارم این قضیه بر می گرده به بهمن 84 هر وقت هم حرفش پیش می امد که پریسا کی میگی .می گفتم فرزان می خوام دستم پر باشه وقتی حرفی می خوام بزنم. گفتم تا نبینمت دیگه حرفی ازت نمی زنم تا جای حرفی نباشه برای مامانم که بگه تو ندیده چطور ....
فرزانم از هر فرصتی استفاده می کرد که بیاد ایران ولی نمی شد تا خرداد که دیگه نمی تونستم، خسته شده بودم رفتم پیش مشاور که مثلا کمکم کنه ولی هیچ فرقی نکرد من فقط دنبال راهی بودم که مامانم و پدرم با فرزان آشنا کنم ولی راحشو نمی دونستم و نمی دونم . پدرم سنتی فکر می کنه هنوز پدرم فکر می کنه دختری که با پسری دوست می شه دختر سالمی نیست در مورد پسر ها هم همین عقید رو داره. مادرم با هر کاری که مخالف تفکر خودش باشه مخالفت می کنه و تنها دلیلش اینه که دوست ندارم
تا این اواخر یک روز به فرزان گفتم از مادرش بخواد زنگ بزنه خونمون که دیگه تو این بلا تکلیفی نمونیم منم مادرمو آماده می کنم که خواستگار دارم البته بیش از این ازم نخواه که نمی تونم کمی باهم حرف زدیم قرار شد با مادرش حرف بزنه گذشتو یک روز دیدم صدای فرزان مثل همیشه نیست گفتم اتفاقی افتاده عزیزم؟ گفت با مادرم حرف زدم گفتم خوب گفت هیچی ، گفتم یعنی چی هیچی گفت مادرم گفته نه ، گفتم خوب حرفشون چی بود، چیز بدی در من دیدن که مخالفن گفت فقط می گن پریسا بچه ست 20 سال فاصله سنی فاصله کمی نیست.بعدشم گفتن انتخاب کن یا ما یا پریسا .گفتم خوب چی کار کردی گفت می بینی که الان دارم با تو حرف می زنم و ... هیچی از این طرفم نا امید شدم یک هفته گذشت و فرزان رفت پیش مادرو پدرش که دوباره باهاشون صحبت کنه ولی باز همون حرفو شنید بعدشم به فرزان گفته بودن پریسا اگه دوست داشت با ما بیشتر آشنا بشه وقتی من ایران بودم کاری میکرد که بیشتر همدیگرو ببینیم ، این دفعه پدرشم که همیشه سکوت می کرد مخالف شده بود بهش گفته بود 20 ساله دیگه که تو شدی 60 ساله پریسا تازه 40 سالش شده تو نمی تونی اون وقت خواسته های پریسا رو عملی کنی( من نمی دونم چرا بزرگترا فقط نیاز جسمی یک نفرو درک می کنن نه نیاز روحیشو) بعدشم فرزان گذاشته امده مثل دفعه پیش ،چند روز بعدم مادر بزرگش زنگ زده گفته اعضای خانواده چون تو با مادر پدرت قطع رابطه کردی با تو قطع رابطه می کنن و تا وقتی با پریسا هستی پیش ما بر نگرد. اوایل اشنایمون یادم میاد فرزان می گفت اول مادرو دوست دارم بعد همسر آیندمو بعدشم اگه خدا بخواد بچمو. فکر کنید حالا که بخاطر من همه رو گذاشته کنار ... نمی تونم این بار سنگینو به دوشم بگیرم پیش تر فرزانو دوست دارم چون می بینم چه ارزشی برام قائله. ولی قبلا اگه قرار بود نشه کمتر عذاب وجدان داشتم ولی الان فکر نشودنشم...
فرزان همه کسم شده لحظه ای نیست که بفکرش نباشم . فرزان ازم خواست که منم متقابلا با مادر پدرم صحبت کنم ، امدم حرف همیشگی رو بزنم که گفت پریسا دست منم پر نبود که گفتم، دیگه هیچی نتونستم بگم
این قاضایا باز مصادف شده با تو


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در چهار شنبه 17 مهر 1392برچسب:,ساعت9:16توسط Sina | |